۱۳۸۹ آذر ۹, سه‌شنبه

  می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
  می جویمت چنانکه لب تشنه آب را

  بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
  یا کودکان خفته به گهواره تاب را

  بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
  یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را

  حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
  چونانکه التهاب بیابان سراب را...

  چند وقته دلم بدجوری گرفته...
  بغض می کنم ، وسط خنده هام به یه جا خیره می شم و اشکم می ریزه ، بعضی وقت ها دلم می خواد هیچ کس نباشه
  تا با صدای بلند گریه کنم...
  خودم می دونم چمه!
  دلم تنگه ، خیلی هم تنگ...

۱۳۸۹ آبان ۲۵, سه‌شنبه

  تو به من خندیدی
  و نمی دانستی
  من به چه دلهره از باغچه همسایه
  سیب را دزدیدم
  باغبان از پی من تند دوید
  سیب را دست تو دید
  غضب آلوده به من کرد نگاه
  سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
  و تو رفتی و هنوز ،
  سال ها هست که در گوش من آرام،
                                          آرام
  خش خش ِ گام ِ تو تکرارکنان ،
  می دهد آزارم
  و من اندیشه کنان
  غرق این پندارم
  که چرا ،
       خانه کوچک ما
                      سیب نداشت...
       پاسخ فروغ به این شعر حمید مصدق :

  من به تو خندیدم
  چون که می دانستم
  تو به چه دلهره از باغچه همسایه
  سیب را دزدیدی
  پدرم از پی تو تند دوید
  و نمی دانستی باغبان ِ باغچه همسایه
  پدر پیر من است.
  من به تو خندیدم ،
  تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را
  خالصانه بدهم.
  بغض چشمان تو لیک
  لرزه انداخت به دستان من و
  سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
  دل ِ من گفت برو
  چون نمی خواست به خاطر بسپارد
  گریه تلخ تو را...
  و من رفتم و هنوز
  سالهاست که در ذهن من آرام آرام
  حیرت و بغض تو ، تکرارکنان
  می دهد آزارم
  و من اندیشه کنان
  غرق این پندارم
  که چه می شد اگر باغچه خانه ی ما سیب نداشت...

  واقعا محشر بود!!!
  من که لذت بردم از تک تک کلماتش...
  وقتی این شعر رو خوندم این رو نوشتم:
  اشک من ریخت
  وتو می دانستی
  ما به چه دلهره در گوشه ی این شهر غریب
  ساعتی را
  صرف باهم بودن می کردیم
  دل من گوشه ی این همه نامردی ها
  یک خلوت می خواست
  تا بگوید با تو از
  دلهره ، دلتنگی و دل نازکی اش
  تا بگوید
     این اشک
           کز برای تو
                   به روی گونه ام جاری گشت
                                                 همه اش
                                                     از سر دلتنگی بود...
  روزای پاییزیتون سرشار از حس خوب آشنایی...!!!

۱۳۸۹ آبان ۲۰, پنجشنبه

کاش که یه روز با همدیگه                  سوار قایق می شدیم
  دور از نگاه آدما                    هر دومون عاشق می شدیم
کاش آسمون با وسعتش                     تو دستامون جا می گرفت
 گلای سرخ دلمون                      کاش بوی دریا می گرفت
کاش که یه ماهی قشنگ             برای ما فال می گرفت
  برامون از فرشته ها                  امانتی بال می گرفت
  

۱۳۸۹ آبان ۱۸, سه‌شنبه

خوبِ خوبِ نازنین ِ من
نام تو مرا  همیشه مست می کند
بهتر از شراب .
بهتر از تمام شعرهای ناب !
نام تو ، اگر چه بهترین سرود زندگی ست
من تورا
به خلوت خدایی خیال خود :
(( بهترین ِ بهترین ِ من )) خطاب می کنم ،
بهترین ِ بهترین ِ من !

۱۳۸۹ آبان ۱۲, چهارشنبه


  همه می پرسند:
  چیست در زمزمه مبهم آب؟
  چیست در همهمه دلکش برگ؟
  چیست در بازی آن ابر سپید...
  روی این آبی آرام بلند
  که تو را می برد اینگونه به ژرفای خیال...
  نه به ابر ، نه به آب ، نه به برگ
  نه به این آبی آرام بلند
  من به این جمله نمی اندیشم...
  به تو می اندیشم
  ای سراپا همه خوبی
  تک و تنها به تو می اندیشم
  همه وقت ، همه جا
  من به هرحال که باشم، به تو می اندیشم!
  تو بدان این را ، تنها تو بدان !
  تو بیا !
  تو بمان با من ، تنها تو بمان !
  جای مهتاب به تاریکی شب ها تو بتاب!
  من فدای تو ، به جای همه گل ها تو بخند...
  من همین یک نفس از جرعه جانم باقی ست
  آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش...!!!

  این روزا حال و هوای شهرمون یه جور دیگه است...
  شک ندارم که عاشق ها هم حال و هوای دیگه ای دارن...
  روزای بارونی تون غرق لذت...

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

زندگی رویا نیست .
زندگی زیباست .
می توان ،
بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی .
می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری
ریخت .
می توان ،
از میان فاصله ها را برداشت
دل من با تو ،
هر دو بیزار از این فاصله هاست .
  ای ستاره ، ما سلام مان بهانه است!
  در زمین زبان حق بریده اند
  حق ، زبان تازیانه است.
  وان که با تو صادقانه درد دل کند
  های های گریه ی شبانه است!
  ای ستاره! ای ستاره غریب!
  ما اگر ز خاطر خدا نرفته ایم...
  پس چرا به داد ما نمی رسد؟
  ما صدای گریه مان به آسمان رسید
  از خدا چرا صدا نمی رسد؟

  صبر یعنی چی؟
  یکی بیاد واسم صبر رو معنی کنه!!!
  یکی بیاد بگه اون خدایی که اون بالاست چقدر می خواد از بنده اش بگیره و ازش انتظار صبر داشته باشه؟
  چقدر امتحان میکنه؟
  اگه ما نخوایم امتحان شیم ، اگه بخوایم مثل خیلی ها آروم زندگی کنیم باید چی کار کنیم؟؟؟
  مگه خودش نگفته بخوانید مرا تا استجابت کنم؟!!
  نا امید نیستم...
  ولی خسته ام...
  نمی بینه این اشک ها رو یعنی؟
  نمی بینه درد این دل رو؟
  نمی بینه دیگه هیچ کس رو نداریم جز خودش؟؟؟؟!!!
  مگه ما بنده هاش نیستیم ؟؟؟!!!
  خدا...
  کجایی؟
  کمک کردن به این قلب و اوضاع ویرون ما واسه تو که کاری نداره
  کمکون کن...!!!