چه لطیف است حس آغازی جدید...
و چه زیباست رسیدن دوباره به روز زیبای آغاز عشق...
و چه اندازه عجیب است ، روز ابتدای آشنایی...
و چه اندازه شیرین است امروز...
روز ما !
روزی که ما آغاز شد...!
امروز 28 دی ماه سال 1389
دقیقا یک سال پیش بود که داستان آشنایی مون رقم خورد
داستان عشق مون شروع شد...
خیلی خوب یادمه اون روزا رو...
دوشنبه بود که واسه اولین بار همدیگه رو دیدیم
اون روزا یه حس مبهم داشتم و می دونم که تو هم حس ات واست عجیب بوده
من اصلا تو نخ اینجور آشنایی ها نبودم و تو هم اصلا تو نخ عاشق شدن نبودی...
ولی من پا گذاشتم تو این راه ، ادامه دادم و عاشق شدم
و تو هم عاشق شدی...
خیلی زود با هم رشد کردیم
خیلی زود یاد گرفتیم چه جوری عاشقی کنیم
و خیلی زود فهمیدیم که بدون همدیگه نمی تونیم زندگی کنیم
آینده زندگی من و آینده زندگی تو
تبدیل شد به آینده زندگی ما...
اون روزا خیلی قشنگ بودن
خیلی ساده با هم بودیم ، خیلی ساده می خندیدیم و لحظه هامون سرشار از شادی می گذشت...
اون روزا خبر نداشتیم سرنوشت ما که حالا با هم گره خورده بود چه خوابی واسمون دیده
خبر نداشتیم یه روزی خنده هامون تبدیل می شن به دلتنگی ، به گریه ها و بی خوابی های شبانه
به بغض و فریادهایی که هیچوقت نشکست ، هیچوقت بر سر کسی بلند نشد...
به سکوت مبهمی که پر از حرفه ، پر از فریاده ، پره از شکایت
ولی محکومه به سکوت...
یک سال از عشق مون گذشت...
یک سال که تک تک لحظه هاش رو به یاد هم نفس کشیدیم...
یک سال که پر بود از حادثه
پر بود از خنده ها و گریه هایی که چه شیرین و چه تلخ
شدند خاطره...
و حالا من با وجود تمام این اتفاق ها
ممنونم از خدایی که من رو 28 دی 1388 با کسی آشنا کرد که الان تموم زندگیمه
که الان شده تکیه گاهم واسه ادامه زندگیم
که شده دلیل خنده هام
که حاضرم جونمو بدم تا فقط خوب باشه
به داشتن ات افتخار می کنم عزیز دلم
تا ابد دوستت دارم...!