۱۳۸۹ دی ۱۱, شنبه

  اولین و زیباترین عشقم را با تو آغاز کردم
  پس آنقدر می مانم تا به زیباترین پایان مان برسیم...

  انقدر دوستت دارم ، انقدر واسم عزیزی ، انقدر واسم ارزشمندی  که هربار بهت فکر می کنم ، هربار خودمو کنارت
  تصور می کنم به داشتن ات افتخار می کنم...
  به صادقانه بودن عشق ام ، به مصمم بودن عشق ات ، به وفاداری و از خود گذشتگی عشق مون ایمان دارم
  آره زیاد بوده عشق هایی که از سر هوس بودن و آتیش عشق شون تو چند ماه خاموش شده
  ولی به پاکی عشق مون که داره به یک سال می رسه قسم می خورم که ثابت می کنیم توی این روزگار هستن
  کسایی که عاشق  شدن رو بلدن...
  اون ها می خوان چی رو خاموش کنن ؟
  قول می دم گرمای عشق مون رو یک روزی به همه نشون می دیم ، اون روزه که با افتخار حاضرم فریاد بزنم
  که همه زندگی من دوستت دارم ، اون روزه که هیچ کسی نمی تونه به مرز عشق تو و من برسه !
  پس خوب باش ، خوب می دونی که قبل از دعای رسیدنمون اولین دعای من خوب بودن توإ...
  دوستت دارم ...

۵ نظر:

  1. یکی بود یکی نبود .

    یک مرد بود که تنها بود .

    یک زن بود که او هم تنها بود .

    زن به آب رودخانه نگاه میکرد و غمگین بود . مرد به آسمان نگاه میکرد و غمگین بود .

    خدا غم آنها را میدید و غمگین بود .

    خدا گفت : شما را دوست دارم ، پس همدیگر را دوست بدارید و با هم مهربان باشید .

    مرد سرش را پایین آورد .

    مرد به آب رودخانه نگاه کرد و در آب زن را دید . زن به آب رودخانه نگاه کرد و مرد را دید .

    خدا به آنها مهربانی بخشید و آنها خوشحال شدند . خدا خوشحال شد و از آسمان باران بارید .

    مرد دستهایش را بالای سر زن گرفت تا خیس نشود . زن خندید .

    خدا به مرد گفت : به دستهای تو قدرت میدهم تا خانه ای بسازی و هر دو در آن زندگی کنید .

    مرد زیر باران خیس شده بود . زن دستهایش را بالای سر مرد گرفت . مرد خندید .

    خدا به زن گفت : به دستهای تو همه زیباییها را می بخشم تا خانه ای که او میسازد را زیبا کنی .

    مرد خانه ای ساخت و زن آن را گرم کرد . آنها خوشحال بودند . خدا خوشحال بود ...

    پاسخحذف
  2. یک روز زن پرنده ای را دید که به جوجه هایش غذا میداد . دستهایش را به سوی آسمان بلند مرد تا پرنده میان دستهایش بنشیند .

    اما پرنده نیامد و دستهای زن رو به آسمان ماند .

    مرد او را دید . کنارش نشست و دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد .

    خدا دستهای آنها را دید که از مهربانی لبریز بود .

    فرشته ها در گوش هم پچ پچی کردند و خندیدند .

    خدا خندید و زمین سبز شد .

    خدا گفت : از بهشت شاخه ای گل به شما خواهم داد .

    فرشته ها شاخه ای گل به مرد دادند . مرد گل را به زن داد و زن آن را در خاک کاشت .

    خاک خوشبو شد .

    پس از آن کودکی متولد شد که گریه میکرد . زن اشکهای کودک را میدید و غمگین بود .

    فرشته ها به او آموختند که چگونه طفل را در آغوش بگیرد و از شیره جانش به او بنوشاند .

    مرد زن را دید که میخندد ، کودکش را دید که شیر مینوشد. بر زمین نشست و پیشانی بر خاک گذاشت .

    خدا شوق مرد را دید و خندید .

    وقتی خدا خندید ، پرنده بازگشت و بر شانه مرد نشست .

    خدا گفت : با کودک خود مهربان باشید تا مهربانی بیاموزد . راست بگویید تا راستگو باشد . گل و آسمان و رود را به او نشان دهید تا همیشه به یاد من باشد .

    روزهای آفتابی و بارانی از پی هم گذشت .

    زمین پر شد از گلهای رنگارنگ و لابه لای گلها پر شد از بچه هایی که شاد و خندان دنبال هم میدویدند .

    خدا همه چیز و همه جا را میدید . میدید که زیر باران مردی دستهایش را بالای سر زنی گرفته است که خیش نشود .

    زنی را دید که در گوشه ای از خاک با هزاران امید شاخه گلی میکارد . دستهای بسیاری را دید که به سوی آسمان بلند شده اند .

    و پرنده هایی که ...

    خدا خوشحال بود ، چون دیگر غیر از او هیچ کس تنها نبود .

    پاسخحذف
  3. جواب سوالتم چیزی جز این نمیدان و به آن ایمان دارم
    .
    .
    .
    با هوی و هوس خود بجنگید ، همان طور که با دشمن خود میجنگید .

    پاسخحذف
  4. وای عالی بود عزیزم
    مخصوصاً اون جاهایی که رنگش قرمزه ( یاد درس و کنکور افتادم )
    می دونی خیلی از آدما به این دل نوشته ها می خندن !
    ولی مهم نیست ...
    به دل اون کسی که خواستی نشسته !
    بهترین بهترین بهترینم ......

    پاسخحذف
  5. مهم نیست عزیزم
    آدما خیلی وقته که همدیگرو نمی فهمن
    اگه می خندن بذار پای نفهمیدن شون!!!
    مهم عاشق بودن من و توا...

    پاسخحذف