۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه

  یادت هست انحنای لب آدم برفی به لطف انگشت کودکی هایمان همیشه 
  رو به بالا   بود...؟!!!
  کاش آدم برفی های زنده روزگار
  مانند آدم برفی های بچگی های ما بودند...

  امروز وقتی از خواب بیدار شدم اول رفتم دم پنجره
  داشت برف میومد و همه جا سفید بود...
  از بچگی عاشق برف بودم
  رفتم نشستم لبه تراس برف رو نگاه کردم...
  بی اختیار گریه ام گرفت ، مثل همین الان!
  دلم گرفته...
  امروز از همیشه دلگیرترم...
  مامانم میگه وقتی بچه بودم و برف میومد بعد اینکه برف بازیامو میکردم ، می نشستم یک گوشه
  برف ها رو نگاه می کردم ، میگه تو اون لحظه دوست نداشتی هیچ کس بهت کاری داشته باشه و 
  بهت نزدیک شه...
  ولی امروز صبح دوست داشتم فقط یک نفر کنارم باشه...
  مامانم میگه بعدش می دویدی میومدی تو بغلم ، انقدر می موندی تا آروم شی ، بعد دوباره می رفتی
  بازی تو می کردی...
  دلم یک آغوش امن می خواد تا سرمو بذارم رو سینه اش و فقط گریه کنم تا آروم شم
  یک آغوش که بفهمه درد این دل من رو...
  دیروز یک نفر بهم گفت بشین با مامانت درددل کن ، گفت دختر من همیشه با من درددل می کنه
  دلم اندازه همه دنیا گرفت...
  دلم می خواست بهشون بگم پس می فهمید وقتی حتی نمی تونم با مادرم حرف بزنم یعنی چی
  پس شما درک می کنین وقتی دلم می گیره و فقط می تونم آروم سر سجاده ام گریه کنم و نذارم
  کسی بفهمه یعنی چی...!!!
  وقتی اون کسی که می خوامش پیشم نیست عجیب احساس تنهایی می کنم...
  اشکال نداره...
  اینکه قلبم خیلی وقتها آروم بشکنه و حتی حرفی نزنم رو خوب یاد گرفتم
  اینکه خیلی وقت ها تو تنهایی هام آروم گریه کنم رو خوب یاد گرفتم
  و خوشحالم
  خوشحالم اگه یک کوه غم تو سینه ام دارم
  یک عشق تو سینه ام هست که به داشتن اش افتخار می کنم
  که فقط اونه که تو دلگیرترین لحظات یادش آرومم می کنه... 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر